در یک شب طوفانی وقتی آسمان پوشیده از ابرهای تیره بود.دختری برای آوردن ...
در یک شب طوفانی وقتی آسمان پوشیده از ابرهای تیره بود.دختری برای آوردن آب به اعماق جنگل تاریک فرستاده شد.ترس…تاریکی…سرما…دخترک راه را گم کرد و خسته و وحشتزده کنار چشمهای عجیب متوقف شد. هدهدی طلایی کنار چشمه به او چشم دوخت.دخترک کمی از چشمه آب نوشید و به زندگی فلاکت بار خود فکر کرد.برای لحظهای آرزو کرد تا ای کاش همه چیز عوض میشد.سرش به دورا…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.