روزی از روزها، ویز و سرمگس و مامان و بابا رفتند سفر، یک جای خیلی دور. ...
روزی از روزها، ویز و سرمگس و مامان و بابا رفتند سفر، یک جای خیلی دور.
نزدیکی های شام، جلوی هتلی نگه داشتند. ویز گفت: «هورااا! من عاشق هتلم.»
سرمگس توی دردسر می افتد.
شاید هم می افتد توی سوپ رستوران!
دوست داشتی توی کاسه ی سوپت یک سرمگس پیدا می کردی؟…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.