توی جنگلی پیچدرپیچ و تاریک، موش کوچولویی برای خودش قدم میزد. روباهی او را سر راه دید و با خودش گ...
توی جنگلی پیچدرپیچ و تاریک، موش کوچولویی برای خودش قدم میزد.
روباهی او را سر راه دید و با خودش گفت: «هوووم، عجب لقمهی چرب و نرمی!»
اما رودرروشدن با روباه کوچکترین مشکلِ موش زبل است. اصل مشکلها در راهاند. او با یک جغد، یک مار و…
وای خدا جان کمک! نه! با یک گروفالوی گرسنه روبهرو میشود.