گودرز میخواهد مرا از رفتن باز دارد. شبرنگ سم بر زمین میکشد. گیو دنبالم میآید: "بگذار همراهت باشم ...
گودرز میخواهد مرا از رفتن باز دارد. شبرنگ سم بر زمین میکشد. گیو دنبالم میآید: “بگذار همراهت باشم …” دیگر نمیشنوم. سوار بر شبرنگ دیوار باد و خاک را میشکافم و میتازم. پاره آتشی چون تیر چهرهام را نشانه گرفته است. سپر بر سر میگیرم و میغرم: “برو، تندتر برو! تو با سیاوش از آتش گذشتی، از دروازههای دژ اهریمن هم میگذری.”
در مجموعهی چهارم “قصههای شاهنامه” (جلدهای 10، 11 و 12) نویسنده کوشیده است در مسیرهای ناشناخنهتر شاهنامه حرکت کند تا با پرهیز از تکرار افسانهها، آنها را از زاویهای نو از درون متن ماجرا بازآفرینی کند.