داستان از این قرار است که سلیم در یک غروب سرد پاییزی از سر کار به خانه...
داستان از این قرار است که سلیم در یک غروب سرد پاییزی از سر کار به خانه برمیگردد که کسی سر راهش سبز میشود و میگوید که راهش را گم کرده و نمیتواند به خانه بازگردد. از سلیم میخواهد که لطف کند و او را به کولش بگیرد…و این سرآغاز سرگذشت سلیم و دوالپاست. اما قرار بر این روال نمیماند. موجود غریب شعبدههای بسیار در آستین دارد و گفتنیها و راز و رمزها…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.