دخترک کوچولوی مهربان ما راوی این داستان زیباست. او تعریف میکند که یک روز در مدرسه روی لباس دوستش ت...
دخترک کوچولوی مهربان ما راوی این داستان زیباست. او تعریف میکند که یک روز در مدرسه روی لباس دوستش تانیشا آب انگور میریزد و همهی بچهها مسخرهاش میکنند. تانیشا ناراحت میشود و از کلاس بیرون میرود.
دختر ما یاد حرف مادرش میافتد که همیشه به او میگوید : «مهربان باش» اما نمیداند باید چگونه دوستش را آرام کند. ایدههای مختلفی به ذهنش میرسد مثل اینکه برای تانیشا یک نقاشی با رنگ بنفش بکشد و به او بگوید که چقدر رنگ بنفش را دوست دارد.
او به کارهایی فکر میکند که میشود برای آدمها انجام داد تا مهربان بود مثل کلوچه دادن به پیرمرد تنهای همسایه، گوش کردن به داستانهای خالهاش حتی اگر تکراری باشند دادن کفشهایش به بچهای کوچکتر از خودش که به آن نیاز دارد و دهها ایدهی مهربانانهی دیگر که با تصاویر زیبا به ما نشان میدهد و فکر بزرگی که در سر دارد این است که آنقدر مهربانی کند تا اینکه این مهربانیهای کوچک جمع شود و آنقدر بزرگ شود که همهی دنیا را در بر بگیرد و آنقدر بین آدمهای مختلف دست به دست شود تا آخر سر به خودش و تانیشا برگردد