نیشم را باز میکردم و میگفتم ،خوبن سلام دارن خدمتتون. امیر که خنده ی گل...
نیشم را باز میکردم و میگفتم ،خوبن سلام دارن خدمتتون. امیر که خنده ی گل و گشادم را میدید سرش را می انداخت پایین تا بلکه من را هوا برندارد. دست خودم نبود از خدا میخواستم امیر را قسمت من کند. می رفتم دم سقاخانه ی محله مان و بعد از شمع روشن کردن دعا میکردم اگر من و امیر به هم برسیم چه ها که نمیکنم اصلا چهل روز پشت سرهم توی همین سقاخانه شمع روشن میکنم ح…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.