آن زمانها مثل الان نبودکه برایت جشن بگیرند تا نشانت بدهند کارهایی که در زندگی کردی بالاخره به دردی ...
آن زمانها مثل الان نبودکه برایت جشن بگیرند تا نشانت بدهند کارهایی که در زندگی کردی بالاخره به دردی خورده است. سفرهای بیپایانم تمام شده بود و وقتی دعوت وزارتخانهی فرهنگ برای نوشتن کتاب به دستم رسید از تعجب شاخ درآوردم. موضوع کتاب ایجاد انگیزه و دادن الگو و درک همدیگر برای بچههای کوچولو بود. در تمام سالهای زندگیام هرگز فکر نمیکردم آن ستونهای بلندبالایی که توی روزنامهها چاپ میکردم، آن همه قصه از آدمهای معمولی و توصیف مکانهای جدید را کسی خوانده باشد. چه برسد به اینکه کسی دنبال نویسندهاش هم بگردد.
خودم را در حدی نمیدیدم که چنین دعوتی از من بشود و وقتی میخواستم شروع به نوشتن کنم، مطمئن نبودم کدام قصه را برای کتاب در نظر بگیرم. تمام انسانهایی که در شیراز دیده بودم و همهي ماهنشینهای عزیزم جلو چشمانم رژه میرفتند و نمیدانستم قلبم میخواهد قصهی کدام یک را قبل از همه تعریف کند. دلیلش این بود که در آن زمان نمیدانستم چقدر از عمرم باقی مانده و دلم میخواست قصهای که از من به جا میماند در مورد قهرمانی باشد که بیشتر از همه دوست داشتم.
باید بدانید تمام افرادی را که در زندگی شناختهام قهرمانی میدانم که در چرخش روزگار بالاخره یک جوری گلیم خودشان را از آب بیرون کشیدهاند که توانستهاند الان روبهرویم بایستند. مغزم قفل شده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید. برای تعریف کردن قصهی هر کدام دلیلی داشتم که به نظر منطقی میآمد.