صورتش غرق خوشی بود و گویی در هوای بهشت نفس میکشید. نفسش را نزدیک صورت...
صورتش غرق خوشی بود و گویی در هوای بهشت نفس میکشید. نفسش را نزدیک صورتم فوت کرد و بی آنکه چشم باز کند زمزمهوار گفت پابندت شدم صبوری. بند نگاه هات، خنده هات… بنده حجب و حیات… رفتارت… اصلا همین مدل خاصته که گیرم انداخته.چشم گشود و میان دو انگشت فاصلهی نگاههایمان آهسته تر اقرار کرد:یه عمر ماهی دلمو تو مشتم نگه داشته بودم؛ اومدی و ماهی سر خورد…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.