پدربزرگ ميا ناپديد ميشود و كسي علتش را نميداند. ميا و مادرش براي دلجويي از مادربزرگ به آن دهكده مي...
پدربزرگ ميا ناپديد ميشود و كسي علتش را نميداند. ميا و مادرش براي دلجويي از مادربزرگ به آن دهكده ميروند و ميا در آنجا با دختري به نام دي دوست ميشود. اما چرا به نظر ميرسد او با دي فاصلهي زيادي دارد؟ چرا دي ادعا ميكند طوفاني سهمگين در راه است، در حالي كه ميا آسمان را آبي ميبيند؟ آيا ميا ميتواند كليد اين راز را پيدا كند و قبل از اينكه زمان و امواج، آيندهي پدربزرگ را بشويند و ببرند، او را پيدا كند؟