در بخشی از کتاب آمده است:«استوار اصغر شریفی کتابهای فرستادهشده از سوی آمنه را به یحیا داد و گفت: حا...
در بخشی از کتاب آمده است:«استوار اصغر شریفی کتابهای فرستادهشده از سوی آمنه را به یحیا داد و گفت: حالتان خوب نیست آشیخ؟
چهرهٔ یحیا در هم کشیده شده بود. گویی بار جهان را روی دوشهایش گذاشتهاند. با اندوه گفت: دیشب سهراب را با تنی کبود و بدنی خونین به زندان آوردند و داخل بند انداختند. گفتند با همین وضعیت دستگیر شده.
– بله خبر دارم. بچهها صبح برایم تعریف کردند. پلیس ضدشورش دستگیرش کرده.
– میدانید از بین جمعیت معترض ربودهاندش و اینقدر زدهاندش که از حال رفته؟
استوار شریفی با افسوس لا اله الا اللهٔ گفت. یحیا میدانست همهٔ اینها زهر چشم اَژیان است اما نمیتوانست نشان دهد. از بامداد به هردری کوفته بود؛ بسته بود. رئیس زندان میترسید و دلآوری جابهجایی سهراب صحاف را نداشت. اَژیان شهردار پنهان شهر بود و کسی را یارای ایستادن در برابرش نبود. حتّا به دستور او، سلول سهراب را دور از یحیا جانمایی کرده بودند تا به هردویشان بیشتر سخت بگذرد.»