وقتی برگشت پشت شیشه های فرودگاه مهرآباد ایستاده بودیم بالاخره رضای عزیزمان پیدا شد. موهایش کمی سفید ...
وقتی برگشت پشت شیشه های فرودگاه مهرآباد ایستاده بودیم بالاخره رضای عزیزمان پیدا شد. موهایش کمی سفید شده بود چهره اش پر از اضطراب و نگرانی بود. شاید فکرش را نمی کرد که همه ی دوستان و عزیزانش دوازده سال است اینجا ایستاده اند تا او برگردد…