لیلا روی شنهای داغِ روان دراز کشیده است و روی پاهایش شن میریزد. چشمش به دریا است و حواسش به دو زنی...
لیلا روی شنهای داغِ روان دراز کشیده است و روی پاهایش شن میریزد. چشمش به دریا است و حواسش به دو زنی که کنار او دراز کشیدهاند و حرف میزنند. هر دو را میشناسد و بعد از چهل سال حتی اسم و فامیلشان را هم دقیق به یاد دارد؛ بهناز انصاری و مهناز منصوری. این دو نفر از همان سال اول دبیرستان با هم بودند. یادش آمد که آن دو در دورۀ راهنمایی هم با هم بودند. شاید دبستان را هم با هم گذرانده بودند و احتمالاً هممحلی هم بودهاند. بهناز و مهناز دو یار جدانشدنی بودند. شاید شبیه بودن اتفاقی نام کاملشان این نزدیکی را رقم زده بود. دوستی صمیمی این دو و شباهت اسمهایشان، همیشه برای خیلیها جالب بود.