کتاب بود نبود، بودگار بود اثر محمد حسین محمدی نشر آمو

در کتاب امده است:
پادشاه یک روز هوس شکار کرد و به شکار رفت، ولی آن روز هیچ شکار نتوانست. تا نزدیکی‌های غروب در دشت و صحرا سرگردان و لالوان می‌گشت. غروب، وقتی می‌خواست به قصرش باز گردد، در زیر درختی حیوان عجیبی را دید که تا آن روز هیچ ندیده بود. به طرف حیوان رفت. ولی وقتی به آن نزدیک شد، حیوان دود غلیظی به طرف پادشاه پاش داد. دود تا به چشم‌های پادشاه رسید، چشم‌هایش سوزش گرفت. به قصر که رسید، چشم‌هایش غبارک می‌شد. همه‌ی طبیبان قصر به مداوای چشم‌های پادشاه پرداختند، ولی هیچ کاری از دست‌شان بر نیامد و سه روز بعد چشم‌های پادشاه کور شد و دیگر چیزی نمی‌دید.بخشی از افسانه‌ی «درخت چهل گیاه»