کتاب چون دوست دشمن است ...
بوی ادکلن پاشیده شده کف حیاط مشام را می آزرد.با خود گفتم بوی تند ادکلن هوای اینجا را مسموم کرده.باید به ساره بگویم علی را به حیاط نیاورد؛سپس در یک لحظه به هق هق افتادم.در همان لحظه صدای فریاد خشمگینانه ی فرخ را از پشت سرم شنیدم.به عقب برگشتم و به چهره ی برافروخته اش نگاه کردم.او دیگر هیچ شباهتی به پسری که در خیابان کمی دورتر از مدرسه به انتظارم می ایستاد و قربان صدقه ی قدو بالایم می رفت و آرزو می کرد پیش مرگ من شود،ن…