کتاب پرواز به تاریکی ...
برق صاعقه. مردی خود را می اندازد توی تالاز؛ از همان پنجره ی باز یا جایی دیگر شاید. ترسیده، پریشان؛ پهلویش سرخ از خون، خودش خیس از باران. بسیار شبیه فرزاد پایدار؛ گویی خودش. بانو پریزاد ناباور؛ برمی خیزد و به سویش می رود. پریزاد (باخود) فرزاد؟! {آرام پیش می رود و صدایش می کند} فرزاد… جوان از ترس فریاد می کشد و اسلحه اش را به سوی صدا می گیرد. بانو پریزاد ترسیده به دیوار می چسبد با صدایی که از گلو بیرون نمی آید. لحظه …