کتاب هذیان عقربه ها ...
-نمی دونم چه شده…فکر کنم کمی خسته م،آره این ها همه اش از خستگیه…راستی الان کجاست؟یعنی به اتوبوس رسیده؟به ساعت دیواری نیگا می کنم،این جا چه خبره؟!…پس پاندول این ساعت کو؟!…حتما بازم افتاده پشت میز تلویزیون.خم می شم که ببینم اون پشته یا نه،با مغز می خورم زمین.سرم می خوره به دیوار پشت میز تلویزیون.دوباره خون از دماغم راه میفته.دستمال رو می گیرم زیرش.سرم رو که میندازم پایین،یه مشت سیم رو میبینم که چپ و راست رفتن ت…