کتاب ننه تنها ...
توی اتوبوس نشسته ام، بیرون را نگاه می کنم. همه جا شلوغه، داخل اتوبوس مردم مثل گوشتهای توی قصابی آویزانند و با هر ترمز به جلو و عقب می روند، سعی می کنند رو هم نیافتند. بیرون از اتوبوس ماشینها همه ایستاده اند و کالفه بوق می زنند و به هم بد و بیراه می گن. بچه را از روی زانوهایم، روی سینه ام می گذارم. اتوبوس می ایستد، و سعی می کنم از بین آن همه آدم پیاده بشوم. دل و روده ام به دهانم می آید، و بالاخره پیاده می شوم. حرفهای …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.