کتاب ماجراهای ماهی طلایی (5)(من با شما نمی آیم)(خشتی) ...
انتشارات سازوکار منتشر کرد:آن روز ماهی طلایی رفت خانه ی پدربزرگش. پدربزرگ، یک ماهی بزرگ و پیر بود که باله هایش پولک های طلایی داشت، درست شبیه ماهی طلایی.آن روز پدربزرگ تنها نبود. یک ماهی بزرگ سیاه هم کنارش نشسته بود. پدربزرگ تا ماهی طلایی را دید، او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: چه عجب ! به فکر من افتادی نوه ی عزیزم. بعد رو به ماهی سیاه کرد و گفت : این نوه ی کوچولوی من است. بچه ی باهوش و زرنگی است. ماهی طلایی به ماه…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.