کتاب داستان های کلیله و دمنه (6)(کوزه عسل و مرد فقیر)(خشتی) ...
انتشارات برف منتشر کرد:یکی بود، یکی نبود. مردی به نام قلی با همسر مهربانش زندگی می کرد. قلی با زنش زندگی خوب و آرامی داشت، تنها حسرت آنها این بود که بچه نداشتند. مدتی گذشت و به لطف خدا زن حامله شد و این خبر خوش را به شوهرش داد: «مژده بده، به زودی بچه دار می شویم.» قلی باور نمی کرد و از شادی زبانش بند آمده بود. او دور اتاق می چرخید و داد می زد: پسر گلم به دنیا می آید…» زنش گفت: «از کجا می دانی که پسر است؟!» مرد گفت:…