کتاب داستان امروز ایران (42)(لیلیا) ...
مرتضی فخری: … آن هنگام که افسانه پایان می یابد، ننه ام به اندازه ی تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه می کشد… -آه ه ه ه ه!!!… … پس کی می آید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بخت بلندی که بخت دوشیزگان به حسرت دچار این آب و خاک را به وجدی باستانی دچار کند؟… بهتر است صبر کنی ایلیا… و شما که صبر کردن، انار انار نفس هایی است که بر گونه هایتان می غلتد… من… مطمئن ام که سرانجام… آن پای کوب سم سپید شیهه آسم…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.