کتاب داستان امروز ایران (35)(شکارچی را به عروسی ام دعوت کن) ...
تو نبودی و ندیدی که اسب افلیجت را زیر تیغ آفتاب نیمه ی مرداد چطور هشت مرد روی زمین کشیدند و بردند کنار رودخانه تا خروش آب و سنگ تمام کند حقارت اسبی را که روزی با تو به جای شیهه کشیدن می خندید. گفته بودند هیچ چیز مثل اسب زمین گیر دل آدم را نمی سوزاند صاحبش هم که گم شده باشد بدتر. می گفتند اسب هایشان از غم این فاجعه لال شده اند و سال به سال شیهه نمی کشند. خودش هم قبول کرده بود رها شدن را در آب. گمان می کرد که جریان رود…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.