کتاب اینها را به هیچ کس نگفته بودم ...
انتشارات پیدایش منتشر کرد:در قسمتی از کتاب میخوانیم:”در را باز میکنم. همه جای خانه سفید است. نور ظهر که از پنجرههای بیپرده تو آمده چشمم را میزند.میایستم تا به نور عادت کنم. خانه خالی است. من، سایه، همه چیز را فروختم. یک آگهی دادم و پلک زدم و همه چیز صاحب جدید پیدا کرد. منتظرم. دم عیدی بنگاهی رفته سفر و ساکنان تازهٔ این خانه تا یک ساعت دیگر میآیند کلید را تحویل بگیرند. دیروز باید میآمدند اما زنگ زدند که شلوغ …
هنوز بررسیای ثبت نشده است.