من كودكیام را در راه بازگشت به خانه رها كردم، راهی كه در آن بارانهای پاييزی از روی شانههايم جاری ...
من كودكیام را در راه بازگشت به خانه رها كردم، راهی كه در آن بارانهای پاييزی از روی شانههايم جاری میشدند.من كودكیام را در اتاق زير شيروانی رها كردم، جايی كه در آن، هنگام نگاه كردن به عكسی از پدرومادرم که هنوز همدیگر را دوست داشتند، با سایه ها حرف میزدم.
من کودکیام را روی سکوی ایستگاه راهآهن رها کردم، در حالی که با بهترین دوستم، پسر یک نانوا، خداحافظی میکردم، در حالی که موقع بغل کردن مامان به او قول میدادم در اولین فرصتِ ممکن برای دیدنش بر میگردم.
روی سکوی ایستگاه راهآهن، مامان را دیدم که گریه میکند. این بار قصد نداشت صورتش را برگرداند. من دیگر آن بچهای نبودم که مامان بخواهد در برابر همه چیز از او محافظت کند. این همه چیز شامل اشکهایش و آن غمی که او را هیچوقت رها نکرده بود هم میشد.