کتاب بردپیت سیاه ...
انتشارات سنگ منتشر کرد:برشی از کتاب:نفسکِش، ضامن را کشیدم. کولهام را پرت صندلی مخملِ انتظار کردم. شالم روی شانههایم زِره شد. چشمم به قیچی افتاد که مسیحوار میخکوب سینهی دیوار بود. قیچی را قاپیدم. میخ از ترس افتاد. تا آنجا که دستم رسید بیخ شلاق را چیدم و پرت سطل پلاستیکی قرمز کردم. چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. انگار تارها بیخ گلویم را بسته بودند. موها تاریخنگارند، سوار قالیچهی سلیمانت میکنند و میبرند …