کتاب اینجا باران صدا ندارد ...
اینبار صابون جامد رو برداشت و با دقت بین انگشت ها و پشت و روی دستهایش را شست. هرچه تلاش می کرد گفت و گوی تلفنی شیرین را از ذهنش خارج کند، کمتر موفق می شد و جزئیات بیشتری از آن در ذهنش شکل می گرفت. شیرین ذهنش می گفت: «الان خوابه… حالا می آم می بینمت… نه بابا او که حالیش نیست…» شیرین ذهنش با یک چشم او را می پایید که بیدار نشود و هومن ذهنش، مدام تکرار می کرد: «طرفای خونه کاری نداری؟» همزمان، تصویر هومن بر تخت بیما…