پيرمرد بيخانماني جلوي فرماندهي سيگما براي درخواست کمک به سمت فرمانده گري پيرس ميرود، اما با شليک گ...
پيرمرد بيخانماني جلوي فرماندهي سيگما براي درخواست کمک به سمت فرمانده گري پيرس ميرود، اما با شليک گلولهاي در آغوش گري ميميرد. نيروي سيگما با احتمال اينکه اين حمله به نيت فرمانده گري انجام شده، موضوع را دنبال ميکند و وارد توطئهاي از جانب تعدادي از افسران شوروي سابق شده که قصد قتلعام سران دنيا را دارند.
آن سوي دنيا مردي در بيمارستاني به هوش ميآيد و ميفهمد که حافظهاش را از دست داده است. اين مرد بدون اينکه حافظهاي داشته باشد، به درخواست کمک سه کودک در همان بيمارستان پاسخ مثبت داده و همراه آنها فرار ميکند. او بايد با استفاده مهارتهاي ذاتي که خودش هم دليلش را نميداند، جان خودش و سه کودک را نجات دهد.