تو هرگز مرا نخواهی شناخت! شهرناز ابروهایش را چون دو ریسمان سیاه در هم گره میزند و میگوید: «دیگر چ...
تو هرگز مرا نخواهی شناخت!
شهرناز ابروهایش را چون دو ریسمان سیاه در هم گره میزند و میگوید: «دیگر چه در سر داری؟ هفت دریا و هفت خشکی را دیدی و نامت را در چهار گوشهی خاک بلندآوازه کردی. دست از این همه آرزوی دور و دراز بردار!» از دور پیداست. سنگهای گرانبها بر چهار گوشهاش میدرخشند. میگویم: «خشکی و دریا را زیر پا گذاشتم اما آسمان را نه!»
در مجموعهی چهارم «قصههای شاهنامه» (جلدهای 10، 11، 12) نویسنده کوشیده است در مسیرهای ناشناختهتر شاهنامه حرکت کند تا با پرهیز از تکرار افسانهها، آنها را از زاویهای نو و از درون متن ماجرا بازآفرینی کند.