در این کتاب آمده است: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در روزگاری مردی زندگی میکرد...
در این کتاب آمده است: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در روزگاری مردی زندگی میکرد
که خودش را صاحب علم و کمال فراوان میدانست، امّا رفتار خوبی با زن و بچّه هایش نداشت.
بچّه های قد و نیم قدش در فقر و تنگدستی زندگی میکردند در حالی که مرد به بهانه ی
کمک به دیگران، مشغول خوش گذرانی بود. یکی از روزهایی که اهالی خانه از گرسنگی
نای تکان خوردن نداشتند پسر دوّمش به او گفت: «پدر جان! همه شما را عالِم و دانشمند
میدانند پس چرا این همه به ما ظلم میکنید؟»