کتاب مرا نگین کوچولو مینامیدند ...
دخترك هیچ گاه پدری نداشته و مادرش نیز در بچگی او را رها كرده . روزی در ایستگاه مترو زنی را می بیند كه گمان می برد مادری است كه در بچگی رهایش كرده و به او گفته اند مرده است . دخترك او را تعقیب می كند و به این ترتیب در حال و هوای دوران كودكی است . به خصوص كه پرستار بچه ای نیز شده با شرایطی مشابه بچگی خودش و این موضوع به كند و كاوهای ذهنی او دامن می زند . خوشم اومد شاید لحنش بود . همه داستان هاش همین طور گیج و درهم هست…