کتاب حکایت های بهلول دانا (4)(بهلول وتاجر)(خشتی) ...
انتشارات برف منتشر کرد:یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی از روزها مردی در حال مشورت با دوستانش بود، یکی از آنها گفت: «ای همکاران ! من مانده ام که برای خرید و فروش چه کالایی را بخرم تا آن را در شهر دیگر بفروشم.» هریک چیزی گفتند. یکی از آنها گفت: «برو از بهلول کمک بخواه.» تاجر رفت و به دنبال بهلول گشت. او از سؤال کرد: «ای بهلول دانا !من چه بخرم تا با فروش آن سود کنم؟» بهلول جواب داد: «آهن و پنبه !»…