کتاب آخرین پیمانه ...
انگشتش را بالا برد. یک بند آن را جلوی چشمش گرفت. گفت: «اگر به اندازه همین یک بنده انگشت به من توجه می کرد تا حرفم را بپذیرد و احساسم را درک کند برای من کافی بود. چیزی از او نمی خواستم.» هنوز نگاهش به بند انگشتش بود. خنده اش گرفت. ادامه داد: «دیوانه شده ام این چه حرکاتی است که از خود در آورده ام؟!» گوشه ای خزید. منتظر شد… اما نیامد.
…