کتاب نیکرو (شالان) ...
بدو بدو پلههای دانشکده را دو تا یکی بالا میروم میدانم راضیه الان منتظرم. با عجله راه میروم، داخل راهرو با یکی دو تا از بچهها برمیخورم. ـ چهطوری؟ بدو راضیه چندبار از هر کداممان سراغت رو گرفته. از دست خودم لجم میگیره. باز خواب موندم. راضیه را میببینم. در حالیکه به سمتش میروم ، وسط راهرو ایستاده. ـ الهی بمیری از دستت ارحت بشم من، آخه این همه دیر؟! ـ ببخشید راضی جونم الهی فدات شم چادرت رو جمع کن الان اگه حاجآ…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.