کتاب زیر آفتاب خوشخیال عصر ...
تا قبل از مدرسه می توانست در انبوه بازوها و بغل جواهر جان خودش را بچپاند و بادم موهایش بازی کند. تارهای زبر گیس را سر انگشت ها می گرفت. دستهای داغ جواهر جان روی موهایش بالا و پایین می رفتند و پتوی تنش، تمام گودی های تن او را پر می کرد. مامان از خدا زیاد می گفت. از میصوا و آسور، ولی جواهر جان حرفی از آن چیزها نمی زد. و وقتی بچه ای نخواهد باور کند میصوا و آسوری در کار است، وقتی نخواهد خدای واحدش با خدای مامان یکی باشد،…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.