کتاب نارنجی عشق ...
انتشارات نصیرا منتشر کرد:صدای فریاد پسرش در گوش هایش منعکس می شد.«ما رو رها نکن پدر! با اون زن نرو!» دست و پا زدن و آخرین حرف های دغوش، کمال را خیلی متأثر کرد. وقتی به خانه رفت مستقیم وارد سالن شد. مثل کپه روی یک مبل نشست. سرش را میان دست هایش گرفت و شروع به فکر کرد… صدای فریاد دغوش، در گوش هایش لایه به لایه می پیچید:«ما رو رها نکن پدر! با اون زن نرو!» «ما رو رها نکن پدر! با اون زن نرو!» «ما رو رها نکن پدر! با اون …