کتاب دوبلینیها ...
دلم میخواست به اتاق بروم و به او نگاه كنم، اما جرات در زدن نداشتم. آهسته در سمت آفتابی خیابان راه افتادم، و همچنان كه میرفتم، تمام اعلانهای نمایشی را در پشت شیشه دكانها میخواندم. به نظرم عجیب میآمد كه نه من حالت عزاداری داشتم و نه روز، و من حتی از كشف احساس آزادی در خودم ناراحت شدم تو گویی با مرگ او از چیزی آزاد شده بودی. از این حال در حیرت بود، زیرا…
…