از زیر دروازهی شهر که گذشتند، دلارام با نقش حیوانات آشنایی بدرود گفت ...
از زیر دروازهی شهر که گذشتند، دلارام با نقش حیوانات آشنایی بدرود گفت که تا به یاد داشت بر آجرهای لعابدار فیروزهای دروازه جا خوش کرده بودند. این واپسین نگاه به زادگاهش انگار چیزی را در وجودش تکان داد. انگار در نوای نسیم آشنایی که گونههایش را مینواخت، انعکاسی از آوای روزگاران گذشته را میشنید. آهنگ صدای پدرش بود که داشت او را از افسردگی بازمیدا…