احمد گفت: «باید یک طوری باشد که از هر طرف باد بیاید خاک بریزد توی قبر....
احمد گفت: «باید یک طوری باشد که از هر طرف باد بیاید خاک بریزد توی قبر…»احمد کنار حبیبه نشست و با هم کمی میوه خوردند.احمد پرسید: «تو اول می خوانی؟»حبیبه شانه هایش را بالا انداخت. احمد کف بیابان خوابید عمود به قبله. حبیبه رو به قبله ایستاد.حبیبه زیر لب گفت: «نماز میت میخوانم برای …»و دیگر هیچ نگفت و بلند گفت: «الله اکبر» تا رسید به تکبیر چهارم.خ…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.