دربارۀ کتاب یا به عزای...
دربارۀ کتاب یا به عزایم خواهی نشست
وقتی دیدمش، فریاد زدم. لبخند گشادهای روی لبهایش داشت، به بزرگی اتاق. احساس کردم زانوهایم دارند میلرزند. آمد به طرفم، در آغوشم گرفت و بوسیدم. هرگز باور نمیکردم روزی «کسی» شود. هیچوقت حرفهایی را که میزد باور نمی کرد…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.